قوله: بسْم الله الرحْمن الرحیم اسم ملک تحیرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروحت الارواح بنسیم محبته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السناء السرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.


بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.


خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «و ما نوخره إلا لأجل معْدود» قوله: تبتْ یدا أبی لهب چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟


چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقى گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.


و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.


پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فمثله کمثل الْکلْب.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثلاثة رابعهمْ کلْبهمْ»